کد مطلب:164581 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:117

در شهادت کودکان مسلم بن عقیل و زنده شدن ایشان بعد از قتل
از جمله ی كسانی كه بعد از شهادت و وفات زنده گشتند كودكان مسلم بن عقیل كه در زندان بودند و یتیم بودند. اگر چه كوركان و شاهزادگان از اولاد امام حسن و امام حسین یتیم بودند، اما زینبی بود كه ایشان را پرستار و حضرت سید سجاد غمگسار؛ و اكثر از عشایر و اقارب همه همراه بودند. و همان حضور امام عصر، خلیفه ی خدا، حضرت زین العابدین، مایه تسلی بود.

اما این دو طفل بی پدر بی مادر در شهر غربت در زندان پسر زیاد ولد الزنا در جای تنگ و تاریك نه لباسی و نه غذا.

مجملا كیفیت شهادت این دو بزرگوار و نسبت ایشان محل خلاف است. صاحب بحار الانوار از كتاب مناقب قدیم به سند خود نقل نموده است كه:


این دو كودك از اولاد جعفر طیار بودند كه از لشكر ابن زیاد گریختند و از اسراء جدا ماندند تا میهمان عجوزی شدند و به دست حارث گرفتار شدند [1] .

لیكن مشهور آن كه از مسلم بن عقیل بودند و برادر بزرگ، اسمش محمد و كوچك اسمش ابراهیم. یكی نه ساله، دیگری یازده ساله. چون حسین را شهید كردند، این دو طفل را اسیر كردند و به نزد ابن زیاد آوردند.

مؤلف گوید: محتمل است كه مادر ایشان رقیه، دختر امیرالمؤمنین، باشد كه زوجه ی مسلم بود.

بنابر روایت صدوق در كتاب امالی:

ابن زیاد زندانبان را طلبید و گفت كه: این دو كودك را به زندان ببر و هرگز طعام گوارا به ایشان مده و هرگز آب سرد به ایشان ننوشان و مكان ایشان را تنگ بگیر. پس آن دو كودك روزها روزه می داشتند و شبها دو قرص نان جو و یك كوزه آب به ایشان می دادند. پس چون طول كشید مكث ایشان در زندان تا یك سال، یكی از ایشان به دیگری گفت كه چه بسیار طول كشید مكث ما. نزدیك است كه عمرهای ما فانی شود و بدنهای ما كهنه شود. چون زندانبان بیاید احوال و نسب خود به او گوئیم، شاید وسعتی در مكان ما دهد و طعام و آب ما را زیاد كند. چون شب در آمد زندانبان آمد. پس برادر كوچك گفت كه: ای شیخ! آیا محمد را می شناسی؟ گفت: چگونه نشناسم كه او پیغمبر ما است. گفت: آیا جعفر بن ابی طالب را می شناسی؟ گفت: چگونه او را نشناسم كه دو بال خدا به او عطا فرمود كه در بهشت با ملائكه پرواز می كند. گفت: آیا علی بن ابی طالب را می شناسی؟ گفت: چگونه او را نشناسم كه پسرعم و برادر پیغمبر است. پس آن طفل گفت كه: ای شیخ! پس مائیم از عترت پیغمبر تو از پسران مسلم بن


عقیل، كه در دست تو اسیریم. به ما طعام گوارا نمی خورانی و از آب سرد به ما نمی نوشانی و جای ما را تنگ نموده [ای]. چون آن مرد این سخن شنید، بسیار گریست و بر قدمهای ایشان افتاد و می بوسید می گفت: من فدای شما، به هر كجا كه خواهید بروید. چون شب در آمد دو قرص نان و یك كوزه ی آب به همراه آن دو طفل نمود، و گفت كه: به شب راه روید و در روز خود را پنهان كنید. پس آن دو طفل در شب راه می رفتند و در روز پنهان می شدند. چون شب به آخر رسید، در باغی فرود آمدند، پس به درختی بالا رفتند كه در آنجا پنهان باشند چون آفتاب طلوع كرد [2] .

بنابر روایت ابی مخنف:

كنیزی ایشان را دید و از حال ایشان سؤال كرد و از برای بانوی خود خبر برد. و او از محبان اهل بیت بود. آن زن شاد شد و به پای برهنه دوید و ایشان را به منزل خود برد و در خلوتی جای داد و اكرام كرد [3] .

پس بنابر روایت مناقب:

طعامی برای ایشان آورد ایشان گفتند كه ما را به طعام حاجتی نیست جای نمازی بیاور تا قدری از نماز قضا بجا آوریم. [4] . پس بنابر روایت امالی:

آن دو طفل به رختخواب درآمدند، پس برادر كوچك به برادر بزرگ گفت كه: ای برادر! امید است كه امشب شب آخر ما باشد، پس بیا تا دستها را به گردن


یكدیگر در آوریم، من تو را ببویم و تو مرا ببوی پیش از اینكه مرگ در میان ما جدائی اندازد! پس یكدیگر را به بغل كشیدند و خوابیدند. ناگاه داماد ملعون آن زن مؤمنه در آمد كه ابن زیاد مرا به طلب كودكان مسلم فرستاده بود. آن ضعیفه او را نصیحت كرد سودی نبخشید. پس طعام خورد و خوابید، چون قدری از شب گذشت [5] .

بنابر روایت ابی مخنف:

یكی از آن دو طفل دیگری را بیدار كرد گفت: ای برادر! از خواب بیدار شو كه مرگ ما نزدیك شد. آن دیگر گفت كه من در خواب دیدم كه پدر ما ایستاده است و پیغمبر و علی و حسنین حاضرند، پس ایشان به پدر ما گفتند كه چرا اولاد خود را در میان سگان و ملاعین [6] كوفه گذاشتی؟ پس پدر ما گفت كه ایشان درعقب سر من خواهند آمد. [7] .

پس بنابر روایت امالی:

آن ملعون صدای ایشان را شنید و تجسس نمود و دستش به پهلوی طفل كوچك آمد. گفت: تو كیستی؟ آن كودك گفت: تو كیستی؟ گفت: من صاب خانه ام. شما كیانید؟ پس برادر كوچك برادر بزرگ را حركت داد گفت: ای برادر! از آنچه ترسیدیم اكنون در آن واقع شده ایم. پس آن دو كودك پس از ایمان مغلظه و امان و عهد و پیمان گرفتن گفتند كه: ما از عترت پیغمبر تو و از اولاد مسلم بن عقیل می باشیم كه از زندان ابن زیاد فرار كردیم. چون آن ملعون این سخن را شنید، گفت: از مرگ فرار نمودید ودر مرگ واقع شدید. و حمله مر خدای را كه شما را یافتم. پس بازوهای ایشان را بست و در آنجا


انداخت. چون صبح دمید، ایشان را به غلام خود داد كه در كنار فرات سر ایشان را جدا كند. چون غلام ایشان را شناخت، فرار نمود و از فرات گذشت. پس پسر خود را تكلیف نمود، آن پسر چون ایشان را شناخت، امتناع نمود. پس خود خواست كه ایشان را بكشد پسر مانع شد. پسر خود را كشت. چون آن دو یتیم احوال را بدان گونه دیدند، یكدیگر را بغل گرفتند و با هم وداع نمودند، آن چنان وداعی كه مسلم بن عقیل را در بهشت به گریه در آوردند. پس گفتند: ای شیخ! ما را به بازار بفروش و راضی نشو كه فردا محمد خصم تو باشد. گفت: این نخواهد شد، بلكه باید سر شما را به نزد ابن زیاد ببرم. گفتند: آیا خویشی ما را با پیغمبر رعایت نمی كنی؟ گفت: شما با پیغمبر خویشی ندارید! گفتند: ما را زنده به نزد ابن زیاد ببر، تا آنچه خواهد كند. گفت: باید از خون شما به نزد ابن زیاد تقرب جویم. گفتند: آیا به كوچكی ما رحم نمی نمائی؟ گفت: خدا در دل من برای شما رحمی قرار نداد. گفتند: پس ما را مهلتی ده تا چند ركعت نماز به جای آوریم. گفت: هر قدر نماز می خواهید بكنید اگر به حال شما نفعی دارد! پس آن دو طفل یتیم روی به درگاه خدا نمودند و چند ركعت نماز كردند، پس دستهای خود را به آسمان بلند كردند و گفتند: یا حی یا حكیم یا احكم الحاكمین احكم بیننا و بینه بالحق، پس آن ملعون دست بریده ی خود را دراز كرده شمشیر خود را كشید و گردن برادر بزرگ را زد [8] .

پس بنابر روایت مناقب:

برادر كوچك گفت: تو را به خدا قسم می دهم كه ساعتی مرا مهلت ده كه در خون برادر غوطه زنم. آن ملعون گفت: این چه نفع دارد؟ گفت: چنین دوست دارم. پس در خون برادر غوطه زد. [9] .


پس بنابر روایت ابی مخنف:

فریاد كرد: وا اخاه، وا قلة ناصراه، وا طول حزناه، وا غربتاه! هكذا القی الله و انا متمرغ بدم اخی، وای برادر جان، وای بر كم یاوری من، وای بر درازی اندوه من، وای بر غریبی من! همچنین خواهم بود تا ملاقات كنم خدا را و حال این كه به خون برادرم آلوده باشم. [10] .

پس بنابر روایت مناقب:

آن ملعون گفت: از جای خود برخیز. آن طفل برنخاست. پس شمشیر خود را بلند نمود و از قفا سر او را برید، و سرهای ایشان را در توبره گذاشت. پس بدن اولی را در آب انداخت، آن بدن بر روی آب ایستاد. پس بدن دوم را در آب انداخت پس آن بدن اول آب را شكافت و بدن دوم را در بغل گرفت و در آب فرو رفتند، و گفتند به صدائی كه آن ملعون می شنید: خداوندا! می بینی و می دانی كه این ملعون با ما چه كرد! حق ما را در قیامت از او بازستان. پس آن ملعون نزد ابن زیاد آمد. چون ابن زیاد اطلاع یافت. سه دفعه از جای خود برخاست و نشست. و گفت آن دو سر را شستند و از حال ایشان از ابتداء تا انتها جویا شد و گفت: عجب مهمان نوازی كردی! چرا ایشان را زنده نیاوردی كه جائزه ی بسیار به تو عطا كنم. پس گفت: كیست كه این فاسق را بكشد؟ [11] .

بنابر روایت امالی:

مردی از اهل شام برخاست [12] .

و بنابر روایت مناقب:


غلام خود نادر نام را گفت كه او را بكشد و او را آزاد كرد [13] .

و بنابر روایت ابی مخنف:

روی به یكی از ندمای خود كرد كه محب اهل بیت بود. گفت این ملعون را در همان مقتل كودكان بكش و مگذار كه خون او با خون های ایشان آمیخته شود و سر این دو كودك را در آب انداز و سر آن ملعون را برای من بیاور. پس آن مرد گوید: اگر ابن زیاد همه ی سلطنت خود را به من می داد مقابل این عطیه نبود. پس آن ملعون را بر كنار فرات برد و سر آن كودكان را در آب انداخت، پس بدنهای ایشان از آب برآمدند و سرها به بدنها پیوست و بار دیگر در آب فرو رفتند. پس دستهای آن ملعون را برید، و چشمهای او را كند، پس پاهای او را برید، پس از عذاب بسیار سر او را برید و به نیزه كرد. مردم بر آن سر سنگ می انداختند تا اینكه به نزد ابن زیاد آورد [14] .


[1] بنگريد به: بحار الانوار 106:54.

[2] امالي الصدوق:76 و 77.

[3] منتخب الطريحي:381.

[4] بحارالانوار 106:45.

[5] امالي الصدوق:77 و 78.

[6] ملاعين: جمع ملعون، رانده و دور كرده از نيكي و رحمت.

[7] منتخب الطريحي:382.

[8] امالي صدوق:80 - 78.

[9] بحار الانوار 106:45.

[10] منتخب الطريحي:383.

[11] بحار الانوار 106:45.

[12] امالي صدوق:81.

[13] بحار الانوار 106:45.

[14] منتخب الطريحي:384 و 385.